شهر سنت فرانسیس ویل به طور طبیعی تاریخ بیرحمانهای از بردهداری داشت و امروزه یکی از روحزدهترین مکانهای آمریکا محسوب میشود.
مرد میتوانست ترس را در چشمان دخترش ببیند. در حالی که در ماشین را میبست به دخترش گفت: «همینجا بشین. به محض این که بتونم برمیگردم.»
اگر قرار باشد که تنها یک داستان از میان تمام داستانهای جنایی آگاتا کریستی را انتخاب کنید که بدانید چرا به آگاتا لقب «ملکهی داستانهای جنایی» را دادهاند، قتل در قطار سریعالسیر شرق دلایل متقاعدکنندهای را در اختیارتان میگذارد!
مجله
یه روز کـه میخواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو بـه جای تفنگش برمیداره و میره توی جنگل…
سر و کلهی قاتل استیت در سال ۱۹۷۰ در کالیفرنیا پیدا شد. او یک قاتل سریالی و متجاوز بود که از شیوهای یکسان برای انتخاب و حمله به قربانیانش استفاده میکرد.
به خونسردی یک رمان خارقالعاده، قدرتمند و بر اساس واقعیت است که ترومن کاپوتی آن را در سال ۱۹۶۶ خلق کرد. داستان از جایی شروع میشود که در ۱۵ نوامبر ۱۹۵۹ یک خانوادهی چهار نفره در ایالت کانزاس آمریکا به قتل میرسند. فرد ضارب به صورتشان شلیک کرده که باعث شده حتی اجساد آنها به شکل دلخراشی دربیاید.
اعضای این خانواده با شلیک گلولههای پیدرپی در تختخوابهایشان به قتل میرسند و نامشان بر سر زبانها میافتد.
من میگفتم اگر من غر میزنم و اگر ایرادی دارم بیا با هم پیش مشاور برویم، بیا مشکلاتمان را حل کنیم تا زندگی درست شود ولی انگار او تمایلی به حل مشکل نداشت.
بعد از این ماجرا پدرم؛ من و خواهرم را از اراک به تهران نزد خانوادهاش برد ولی چون آنجا هم کاری برای پدرم نبود به پیشنهاد مادربزرگم به ساوه و خانه دایی پدرم رفتیم و در یک اتاق کوچک ساکن شدیم اما خواهرم تهران ماند تا پیشدانشگاهیاش را تمام کند. من با پدر همراه شدم و یک سال از درس عقب ماندم.
همچنین شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نینیسایت نیز میباشید. ثبت
آن اتاق خاص، (به دلایلی که هنوز به شدت مورد بحث طرفداران کوبریک هستند) به اتاق ۲۳۷ تغییر یافت و گفته میشود که توسط خانهدار تسخیر شده است. نه دوقلوهای همسان و نه پیرزنی در حال تحلیل رفتن، توسط مهمانان گزارش نشدهاند، اما آنچه مشاهده شده تحملش چندان آسان نیست.
چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمیگشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیهای در جاده به چشم نمیخورد. آدریان رانندگی میکرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز میراند و پیچهای تند را به آرامی پشت سر میگذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمیشد.
دخترک با هیجان سر تکون داد. “من اونو می خوام! من اونو می خوام!”
او میگوید: «همه چیز خوبه، تو چرا ناراحتی؟! مجید حتی سعی هم نمیکند که کمی شرایط زندگی را تغییر دهد یا حداقل تغییرات کوچکی را در خود به وجود بیاورد.»